جدول جو
جدول جو

معنی هم دامان - جستجوی لغت در جدول جو

هم دامان
(هََ)
دو کس که دو خواهر را به نکاح داشته باشند، هر کدام هم دامان آن دیگری باشند. (آنندراج). رجوع به هم داماد شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هم زمان
تصویر هم زمان
هم روزگار، معاصر، هم دوره، هم عصر، دارای زمان یکسان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم دودمان
تصویر هم دودمان
هم خاندان، هم خانواده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم داستان
تصویر هم داستان
هم صحبت، هم سخن، همراز، همراه، موافق، هم رای
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم پیمان
تصویر هم پیمان
هم عهد، کسی که با دیگری عهد و پیمان بسته باشد
فرهنگ فارسی عمید
(چَ)
ده کوچکی از دهستان سرله بخش جانکی گرمسیری شهرستان اهواز که در 39 هزارگزی جنوب باغ ملک و 12 هزارگزی خاور راه اتومبیل رو هفتگل به گنبد لران واقع است و 50 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
دو کس را گویند که پیوسته با هم سخن کنند و حکایت گویند و صحبت دارند، موافق. (برهان). متفق. هم سخن. هم عقیده. هم فکر. (یادداشتهای مؤلف) : گفت: تا جان دارم بدین همداستان نشوم. (تاریخ بلعمی). اکنون که بیافریدم اگر مرا طاعت ندارند همداستان نباشم. (تاریخ بلعمی).
نباشد بدین نیز همداستان
شنید از شما کس چنین داستان ؟
دقیقی.
نباشیم، گفتند: همداستان
که شاهنشه و کدخدای جهان.
دقیقی.
چه گویید، گفت: اندر این داستان
خردتان بدین هست همداستان ؟
فردوسی.
منوچهرچون بشنود داستان
نباشد بر این کار همداستان.
فردوسی.
بدین کار همداستان شد پدر
که بندد بر این کین سیاوش کمر.
فردوسی.
داستان پادشاهان خوانده ام ای پادشاه
کس بدین بخشش نبوده ست از جهان همداستان.
فرخی.
بزرگی و نیکی نیابد هگرز
کسی کو به بد بود همداستان.
فرخی.
به درد کسان صابری اندر او تو
به بدنامی خویش همداستانی.
منوچهری.
مرا آواز دادند و گفتند: ما که فرزندان وییم همداستان نباشیم که تو سخن پدر ما بیش از این که گفتی برداری و فرونهی. (تاریخ بیهقی). حدیث وی کوتاه باید کرد که همداستان نیستیم. (تاریخ بیهقی). گفت: البته همداستان نباشم و کس را زهره نیست که در این باب با من سخن گوید. (تاریخ بیهقی). گفتند بدین همداستان نباشیم که سرّ خویش با کسی میگویی و مشورت کنی که او برخلاف دین ما باشد. (مجمل التواریخ و القصص). خون عثمان در گردن علی است و کشندگان با ویند، همداستان نباشیم. (مجمل التواریخ و القصص).
اقبال از خزران ستان، با عدل شه همداستان
پیل آرد از هندوستان آنگه به خرزان پرورد.
خاقانی.
به امارت و سلطنت او همداستان شد. (ترجمه تاریخ یمینی). به نسیان آن مساعی و کفران آن ایادی همداستان نباشم. (ترجمه تاریخ یمینی).
دلش با آن سخن همداستان بود
که او را نیز در خاطر همان بود.
نظامی.
به دستوری رخصت راستان
به لشکرکشی گشت همداستان.
نظامی.
چون حکیم از این سخن آگاه شد
وز درون همداستان شاه شد.
مولوی.
، قرین. همدم:
دل خسرو به نوعی شادمان شد
که با او بیدلی همداستان شد.
نظامی.
چه خسبیم چندین بر این آستان
که با مرگ شد خواب همداستان.
نظامی.
یک هفته یادو هفته کم وبیش و صبح و شام
با گریه دوست همدم و همداستان شود.
سعدی.
، متابع، همراز، راضی و شاکر و خرسند. (برهان) : غنیمتی تمام شناختند و بدان همداستان و راضی شدند. (ترجمه تاریخ یمینی)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
هم خاک. هم مرز. دو تن که ملک زراعتی یا ملک حکمرانی آنان مجاور یکدیگر باشد. (ازیادداشتهای مؤلف). شاهد برای این معنی یافت نشد
لغت نامه دهخدا
(هََ دَ)
هم سن. همسال. (یادداشت مؤلف) :
نه شان ز دزدان ترس و نه از مصادره بیم
نه خشک ریش ز همسایه و ز هم دندان.
فرخی.
، باجناغ. همریش. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(هََ پَ / پِ)
هم عهد. هم قسم. هم سوگند. دو تن که با یکدیگر بر سر کاری پیمان بندند و متفق شوند
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ دَ وَ)
تب. (از المرصع)
لغت نامه دهخدا
(هََ دَ)
هم داستان. (برهان). قرین. هم آواز. هم آهنگ. (یادداشت مؤلف) :
کی دهد دست این غرض یارب که همدستان شوند
خاطر مجموع ما، زلف پریشان شما.
حافظ.
رجوع به هم داستان شود
لغت نامه دهخدا
(بُ نِ)
پایان دامان. (آنندراج) :
ای سنایی جهد کن تا بهر سلطان ضمیر
از گریبان تاج سازی وز بن دامان سریر.
سنایی.
لغت نامه دهخدا
(هََ)
شوهر خواهر زن. (آنندراج) (یادداشت مؤلف). هم ریش. باجناغ. رجوع به هم ریش شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از هم پیمان
تصویر هم پیمان
کسی که بادیگری عهدی بسته هم عهد
فرهنگ لغت هوشیار
موافق متفق الرای ازبک سلطان را در خیمه نشاند... و چون با ایشان همداستانی بود حامیی باز فرستاد، هم سخن هم صحبت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم زمان
تصویر هم زمان
هم دوره هم عصر معاصر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم پیمان
تصویر هم پیمان
((~. پَ یا پِ))
کسی که با دیگری عهدی بسته، هم عهد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هم داستان
تصویر هم داستان
موافق، هم فکر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هم دندان
تصویر هم دندان
((~. دَ))
هم نبرد، حریف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هم داستان
تصویر هم داستان
موافق
فرهنگ واژه فارسی سره
متفق الراء ی، متفق القول، همراه، هم راء ی، هم صدا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
موتلف، متحد، متفق، هم عهد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از هم زمان
تصویر هم زمان
Concurrent, Simultaneous
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از هم زمان
تصویر هم زمان
concurrent, simultané
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از هم زمان
تصویر هم زمان
simultâneo
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از هم زمان
تصویر هم زمان
concurrente, simultáneo
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از هم زمان
تصویر هم زمان
równoczesny, jednoczesny
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از هم زمان
تصویر هم زمان
одновременный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از هم زمان
تصویر هم زمان
одночасний , одночасний
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از هم زمان
تصویر هم زمان
gelijktijdig
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از هم زمان
تصویر هم زمان
gleichzeitig
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از هم زمان
تصویر هم زمان
concomitante, simultaneo
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از هم زمان
تصویر هم زمان
समकालीन , समानांतर
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از هم زمان
تصویر هم زمان
একই সময়ে , একযোগ
دیکشنری فارسی به بنگالی